اجتماعي
شنبه 6 ارديبهشت 1393 ساعت 13:40 | بازدید : 670 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )
 
 
وقتی خبر افزایش قیمت حامل های انرژی با یک شیب ملایم در محافل خبری دست به دست میشد . ناخودآگاه به یاد شیب منحنی های عرضه ، تقاضا، تولید و .....  در اقتصاد خرد  افتادم . یادم میاید که شیب این منحنی ها یا همان ضریب زاویه منحنی است برابر کشش مربوط به آن منحنی بود . مثلاً  شیب منحنی تقاضا برابر کشش قیمتی تقاضا است ، و..... آن روز منتشرکننده این خبر را بسیار ستودم ، نه به این جهت که بهتر است این شیب ملا...یم باشد ، بلکه بخاطر اینکه بهانه ای شد تا بعد از مدتها قفسه کتابهای که پر از تئوری های خاک خورده اقتصادی است غبار روبی شود و من هم نگاهی گذار به مباحث آن داشته باشم . روز پنچشنبه وقتی از قیمت 700 تومانی یک لیتر بنزین سهمیه ای آگاه شدم ، باز هم ناخودآگاه به سمت نرم افزار جادویی اکسل رفتم و میزان شیب این افزایش را محاسبه کردم . آن موقع بود که تمام وجودم را ناامیدی فرا گرفت ، باز هم نه  به جهت اینکه افزایش قیمت فوق العاده است و میزان تورم حاصل از آن جیب پر از صفر مردم را آزار میدهد . بلکه بخاطر اینکه به دانش خودم در مورد شیب ملایم و شیب ناملایم شک کردم . احتمالاً شاید طی این سالها که بنده از خواندن فارغ شده ام تعربف جدیدی برای منحنی ها و میزان ملایمت آنها طراحی شده است که من از آنها بی اطلاع هستم بنابراین واجب است  دانش خودم را به روز کنم.  و یا نه تعریف ملایم و نا ملایم همانی بوده که بوده و من دانشجوی خنگی طی سالهای تحصیل بوده ام . در هر حال من که ناامید شدم . نه به خاطر .....!
موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


یک نظر سنجی
شنبه 6 ارديبهشت 1393 ساعت 13:38 | بازدید : 1642 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )
 
به بهانه بازگشایی نمایشگاه کتاب، به نظرم آمد مراکز آمار گیری و موسسات تحقیقاتی  طرح یک آمار گیری را در ایام نمایشگاه کتاب پی ریزی کنند . وآن این است که از  ناشرین و کتاب فروشی ها  سئوال شود پرفروش ترین کتاب خود را معرفی کنند . آنگاه این مطلب به اثبات خواهد رسید، که پرفروش ترین کتابها در کتاب فروشی ها ، کتابهای آشبزی و کتابهای رژیم لاغری است. اولی به شما میگوید چگونه انواع خوراکی ها را تهیه کنید و دومی میگوید که چگونه به این غذاها اصلا لب نزنید.
موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


اندر حاکیت وی چت
شنبه 30 آذر 1392 ساعت 11:55 | بازدید : 1427 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

برداشت اول )سال هزار و سیصد و هفتاد ، من  دانشجو دانشگاه ملی ایران بودم ( دانشگاه شهید بهشتی فعلی)  یه همکلاسی داشتیم که وضعیت مالی خوبی داشت. یه روز سر کلاس دیدم که :صدای عجیب  دیلینگ دیلینگ دیلینگ . از آن سوی کلاس بلند شد. پوریا هم با یه غرور خاصی یک وسیله عجبیب و غریب را بیرون آورد و گفت الو!!!!!!!! حالا تصور کن ما چقدر با دیدن این صحنه تعجب کردیم . بابا این دیگه چییه؟!  بعد از کلاس همه بچه ها دورش کردنند ، بهش گفتیم پوریا این چه بود . گفت بهش میگن موبایل . تلفنی که دیگه سیم نداره هر جا بخوای میتونی اونو ببری و تماست را  با تمام دنیا برقرارکنی ، درست مثل بی سیم . با ناباوری قیافه را درهم کردم گفتم:  پوریا ما درسته دهاتی هستیم ولی احمق که نیستیم ما را سر کار بذاری . بلافاصله گفت یه شماره بگو . من هم بی درنگ شماره خونمونو دادم . گوشی را داد دستم . صدای زنگ توگوشام پیچید. باورم نمیشد . تا اینکه ننم از آن سوی  سیم، نه نه، سیم که نداشت،  از آن سوی بی سیم گفت الو . واقعاً صدای ننم بود . با تعجب و ناباوری گفتم سلام ننه و..... اینگونه من با تکنولوژی موبایل آشنا شدم .

 برداشت دوم ) هر وقت توی خیابان ولیعصر قدم می زنم ، اونقدر جاذبه های رنگارنگ ، از در ختان کهن سر به فلک کشیده |، تا جوی آب زلالی که نمیدونم از کدام قنات تهران سرازیر شده بگیر تا مغازه های رنگارنگی که وقتی جیب آدم خالی است جذابیت آنها مضاعف میشه .همینطور که داشتم توی احوال مشوش عابرین پیاده که هر کدام شتابان به سوی در حرکتند بودنند غور میکردم ، متوجه جوان آراسته و خوش تیپی شدم ، که داشت راه میرفت خودش با خودش تند تند حرف میزد.  تصورش را بکنین من احساسی چطور بغض کردم،  به حال  طفلک بیچاره که توی اول جونیش بر اثر  فشار های زندگی به سرش زده و خلاصه شده مشتری پرو پا قرص  امین آباد . شب توی خونه هر کاری میکردم نمیتونستم از فکر آن جوان بیچاره بیرون بیام . سجاده نمازمو که پهن کردم ، دستای خالیمو به سوی خدای گرفتمو گفتم خدایا به داد این مردم برس. بعد ها که من هم به لطف موسسه صاحب یک خط موبایل شدم برای خرید گوشی در به در از این مغازه به ان مغاز میرفتم تا اینکه بلاخره یک گوشی ان 100 سامسونگ که توی اون روزها آخرش بود را با خودم به خونه آوردم . ذوق زده جعبه را باز کردم سیم کارتو توش جادادم . یه گوشی هم داشت که بعد متوجه شدم به اون هنسفری میگنه ( اگه غلط ننوشته باشم) تازه متوجه شدم اون جوان خوش تیپ نه تنها دیونه نبوده بلکه کلی کلاس داشته و صاحب آخرین مدل گوشی بوده . برداشت سوم )سال ها گذشته پدیده به نام "اس ام اس " خطوط تلفن به اصطلاح همراه را  مزین کرد. حالا اگه نمیتونستی اس ام اس ارسال کنی یه مقدار افت داشت . این بود که همه به شدت به سمت فعال کردن این پدیده جدید رفتند. حالا دیگه زندگیمون شده بود "اس ام اس" بازی و رد بدل جوک های آنچنانی. زیاد طول نکشید که از فرستادن جوک های  "اس ام اسی" خسته شدیم.حالا وقت یه چیزی جدیده تا کلی سرگرممون کنه .

 برداشت چهارم ) پیشرفت های لازم را کرده بودیم . وقت جولان دادن بلوتوس بود . خدا پدر مخترعشو بیامرزه ، میگی چرا؟ ، خوب معلومه برای اینکه مشگل دیالوگ توی مهمونی های خانوادگی از بین رفت ، وکلی درگیریهای خانوادگی که بر اثر سو تفاهم زبان لعنتی بود خود به خود پاک شد . چرا که همه سرشون توی موبایل های پشرفتشون بود. و مشغول بلوتوس کردن فایل های مختلف برای هم.

 برداشت آخر ) گوش یها روز به روز پیشرفت کرد . دوربین عکاسی و فیلمبرداری ، ضبط صوت ، رادیو ، تلویزیون ، ماهواره ، و کلی آبشن دیگر رو  یک جا توی یک کوشی کوچک جا دادند. به خودم میگفتم اگه مثلاً بیست سال پیش پوریا( همون همکلاسی مایه دارم ) به من میگفت که این گوشی هم دوربین فیلم برداری ، هم ضبط صوته، هم عکاسی میکنه، هم رادیو ، هم تلویزیون، قطعاً بهش میگفتم خودتی .توی این گیر ودار ، نوبت رقابت شرکت اپل و سامسونگ شده . هر روز یه چیز جدید . بلاخره ما شدیم آیفون بدست و کلی با اون آرم سیب گاز زده حال و حول کردیم، ولی امان از این وی چت . از وقتی که اومده نه تنها درآمد خوشگل وبی دردسر شرکت مخابراتو تحت و شعاع قرار داده بلکه باعث شده که خیلی کمتر به دیدار هم بریم . باید یه فکری کرد . مسئولین محترم برای حل معضل عدم ارتباط مردم با هم و عدم  صله رحم به فکر افتادن که در آستانه شب چله وی چت  را فیلتر کنن. اینطور مردم دوباره خونه پدر بزرگ ها جمع میشنه و گوش و دلشنو میدن بدست فال حافظ و قصه های اسطوریی شاهنامه که  با صدای زیبای پدر بزرگ خوانده میشه . بابا خدا رو شکر ما یه عده ای را داریم به داد این فرهنگ برسه . خدا کنه هر چی زودتر موبایل ممنوع بشه تا ارتباط های دیداری بیشتر و بیشتر بشه .

داریوش

30/09/92

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


روزهای پایانی و آمارهای شتاب زده
دو شنبه 7 مرداد 1392 ساعت 13:31 | بازدید : 1245 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

بعد از پشت سر گذاشتن یک روز گرم ، شب هنگام ،در زیر باد دل انگیز کولر، جعبه جادویی را روشن میکنی، تا مردان جام جم نشین قدری از سختی و گرمای روزت را با برنامه های متنوع بپوشانند. رئیس جمهور محترم بر آستانه تلویزیون ظاهر می شود تا عملکرد 8 ساله خود را به سمع مردم برساند. قطعاً اگر دانش آموخته اقتصاد هم نباشی با مقایسه قیمت کالاهای ضرروی در ابتدای دولت نهم و انتهای دولت دهم ، تعمق بیشتری در گزارشات اقتصادی دولت می کنی . برآن شدم که ذوق دانشجویی سال های جوانی خود را دوباره زنده کنم و آماری مقایسه ای از قیمتها را در جدول ذیل تهیه نمایم. بدون هیچ قضاوتی در معرض دید شما خوانندگان عزیز آسمان آگاهی قرار می دهم .

قیمت اقلام مهم مصرفی در ابتدای و انتهای دولت دکتراحمدی نژاد(قیمت به ریال)
گروه کالا
   
   
واحد ابتدای دولت انتهای دولت درصد افزایش
برنج ایرانی درجه یک کیلو 18/880 71/590 279
برنج ایرانی درجه دو کیلو 13/100 55/800 326
گوشت گوسفندی با استخوان کیلو 86/940 295/570 240
گوشت گاو و گوساله بی استخوان کیلو 77/440 309/500 300
گوشت مرغ کیلو 23/200 62/850 171
قند کیلو 8/050 25/560 218
شکر کیلو 5/770 22/200 285
چای خارجی کیلو 79/880 301/760 278
روغن نباتی جامد حلب 5 کیلویی 88/590 215/880 144
روغن نباتی مایع لیتر 14/950 45/930 207
نخود کیلو 13/760 61/960 350
لپه کیلو 17/200 75/840 341
عدس کیلو 15/340 64/520 321
لوبیا چیتی کیلو 20/740 109/260 427
لوبیا چشم بلبلی کیلو 16/660 82/780 397
لوبیا سفید کیلو 15/250 90/020 490
لوبیا قرمز کیلو 20/780 90/930 338
ماست غیر پاستوریزه کیلو 8/160 26/110 220
ماست پاستوریزه کیلو 8/000 22/360 180
پنیر غیر پاستوریزه کیلو 41/790 156/400 274
پنیر پاستوریزه بسته 450 گرمی 11/500 37/090 223
کره پاستوریزه کیلو 45/410 120/000 164
شیر پاستوریزه لیتر 8/040 21/110 163
تخم مرغ شانه(حدود2 کیلو) 29/570 78/450 165
خیار کیلو 7/220 20/060 178
گوجه فرنگی کیلو 7/220 20/060 178
بادمجان کیلو 5/720 19/600 243
سیب زمینی کیلو 4/810 17/070 255
پیاز کیلو 4/840 22/360 362
لوبیا سبز کیلو 3/100 12/030 288
- - - - -
موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


برای سرکار خانم شیرین عبادی
شنبه 25 شهريور 1391 ساعت 10:14 | بازدید : 441 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

دیدگاه فمنیستی از آن طرف بام افتادن است

اگر گذری قابل تعمق در تاریخ تمدن داشته باشیم دلایل نگاه تبعض آمیز به دختران و زنان را در گذر زمان میتوان به وضوع مشاهد کرد . شکی نیست در همه ادوار تاریخ مرد جایگاه والاتری نسبت به زن داشته ، این نگاه تبعض آمیز مختص یک فرهنگ و یا یک کشور خاص نبوده بلکه همه جوامع بشری با شدت و حدت متفاوت ازآن برخوردار بوده اند .

هنگامی که انسانهای نخستین غارهای تاریک و نمور را به مقصد کنارهای رودخانه ترک میکنند نیاز به تولید مواد اولیه ، جهت ادامه حیات احساس می شود . از میان ابزار های تولید نیروی انسانی شاخص ترین و اصلی ترین عامل تولید بشمار میرود . مرد به لحاظ قدرت جسمانی فوق العاده نسبت به زن در امر تولید جایگاه ویژه ای پیدا می کند . همچنین قدرت جنگ آوری مرد عاملی دیگر است که در دنیای توحش ، نگاه ویژه تری بدان شود . بنابراین تولد یک نوزاد پسر بدان معنا بوده که اصلی ترین عامل تولید در اختیار خانواده گذاشته شده است . طبیعی است در اینگونه شرایط که مرد تولید کنند و دفاع کننده در مقابل هجوم دشمن است  و زن صرفاً مصرف کننده تولید است ، جایگاه مرد بمراتب والاتر و عزیز تر از زن بوده و باز طبیعی است که صاحبان قدرت که همانا مردان باشند تصمیم گیرنده های همه  اداور تاریخ بوده اند . ولی انکار این موضوع ظلمی مضاعف در حق زنان است که پرورش دهنده ابزار اصلی تولید و جنگ آوری همانا زنان هستند .

نیاز به داشتن فرزند پسر در خانواده ها رفته رفته به افراطی غیر قابل باور تبدیل شده به طوری که فجیح ترین ظلم ها در حق دختران را در طول تاریخ شاهد هستیم .

زنده بگور کردن دختران در شبه جزیره عربستان از حافظه تاریخی بشریت هرگز پاک نمی شود.

همزمان با انقلاب صنعتی در جوامع غربی و جایگزین شدن ماشین های قدرتمند ساخته فکر بشر و گاهاً ساخته فکر زنانی که در همه ادوار تاریخ نادیده گرفته میشدنند ، بجای نیرو انسانی مردان ،  معادلات را رفته رفته تغییر داد . حالا دیگر تفکر مردان و یا  زنان  در طراحی  ماشینها ارزشمند بوده تا قدرت جسمانی مردان . در همین زمان تفکر نوظهور فمنیستی پا به عرصه اجتماعی  می گذارد و داد خواهی ظلم های تاریخی را دارد ، که شاید مردان مترقی امروز کوچکترین سهمی درآن نداشته و حتی خود از منتقدین سر سخت آن هستند .  هنوز که هنوز است حتی در بین خانواده های به ظاهر مترقی و مدرن نگاه های تبعض آمیز به دختران وجود دارد ، به طوری که اگر همان خانواده صاحب فرزند دختری شود ، به سختی ناراحتی خود را از دید عموم پنهان می کند . و بارها بارها به امید داشتن پسر خود و همسر  را به زحمت می اندازد ، این نوع رفتارها حاصل پس مانده های همان دیدگاه پیشین است . ما  امروز شاهد هستیم که حافظه تاریخی زنان فمنیست ، به طور غیر قابل باوری ، از نارواهایی که در حق زنان نسلهای پیشین تا هزاره های قبل از میلاد شده  ، متراکم است ، حاصل این تراکم ، انرژی فوق العاده ای  است  که ذهن زنان امروز را به خود مشغول کرده  . بنابراین اگر  این نیروی عظیم متراکم شده بدرستی آزاد نشود بطور یقین فاجعه ای به بار می آورد که هزینه های آن به مراتب بیشتر از نگاه پیشین به جماعت نسوان است . مواظب باشیم با ایجاد نگاهی مخرب تر، از آنسوی بام سقوط نکنیم .

داریوش صارمی

21/06/91

  

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


بچه محل
دو شنبه 16 مرداد 1391 ساعت 9:11 | بازدید : 453 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

وقتی حمید سوریان به سمت حریف یورش میبرد ، نیم خیز میشدم و گاهاً با فریادهایی صدای اعتراض خانواده را بلند میکردم ، تازه متوجه شدم که هر کلامی در مورد جهانی شدن و شکستن مرزهای جغرافیایی در نوشته هایم ویا در سخنانم در جمع دوستان گفته ام شعاری بیش نیست .

تعلق به یک کشور ، قوم ، شهر و یک محله  را نمی توان از بین برد .

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


برخورد
جمعه 23 تير 1391 ساعت 12:36 | بازدید : 385 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

سال 1362 بود 16 سال سن داشتم  ، شور جوانی و سودای دفاع از وطن من را به پشت خاکریزهای جبهه هدایت کرد . چند ماهی بود که در میان بیایانهای جنوب از این سنگر به آن سنگر درآمد و شد بودم . موهایم بلند شده بود . به دو. دلیل ، یک اینکه اصلاً موی بلند را می پسندیدم و دوم اینکه در آن چند ماه فرصت رفتن به مرخصی و مرتب کردن و یا کوتاه کردن مو را نداشتم . با اجبار فرمانده که مادرم به طریقی باآن ارتباط برقرار کرده بود و از دل تنگی هایش سخن ها گفته بود . به مرخصی رفتم .از اتوبوس پیاده شدم برای رفتن به منزل می بایست مسیری را از میان شلوغ ترین خیابان شهرمان طی میکردم . از دور گروهی را مشاهده کردم که به میان جمعیت هحوم میبردنند و جوان های آراسته را به باد کتک می گرفتن. به من رسیدند . به خود آمدم دیدم موهای بلندم که حالا به روی شانه هایم ریخته بود در دستان مرد خشن و عصبی بود که با انواع توهین ها کشان کشان به سویی میبرد . تا آمدم ثابت کنم کی هستم از کجا آمده ام ، کتک را خورده بودم . آزرده و دل شکسته بسوی خانه راه افتادم ، حالا بعد از گذشت 29 سال از آن روزها ، زخم ترکشهای اصابت شده بر بدنم و همچنین نیش عقرب های که گاه به گاه در سنگر نمور نوازشم میدانند خوب شده ولی هنوز زخمهای آن رفتار بیشرمانه در اعماق وجودم خودنمایی می کند .

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


پیامک
سه شنبه 16 خرداد 1391 ساعت 11:37 | بازدید : 473 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

 

 

 

روز گذشته تولد حضرت امیر (ع) و روز پدر بود . طبق روال مناسبتها سیل اس ام اس و یا به قول فرهنگستان زبان و ادب پارسی پیامک بود که به طرفم سرازیر شد . از لابه لای پیامک های ارسال شده . پیامکی بود که توسط یک فرزند شهید ارسال شده بود که به واسطه دوست عزیزی مجدداً برای من ارسال شد . بدون هیچگونه  قضاوتی آن را عیناً در برابر دیدگان شما خوانندگان فرهیخته آسمان آگاهی قرار می دهم . باشد که قضاوت شایسته ای داشته باشیم .

 

این زندگی قشنگ من مال شما

این سپید رنگ  من مال شما

بابای همیشه خوب من را بدهید

این سهمیه های جنگ من مال شما

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


مذاکرات بغداد
یک شنبه 7 خرداد 1391 ساعت 7:56 | بازدید : 549 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

بر خلاف خیلی ها که مذاکرات بغداد را مثبت ارزیابی نمی کنند . باید گفت مذاکرات بغداد از جهاتی قابل توجه است .
1- پروند هسته ای ایران بیشتر از یک دهه در سطح بین اللملی مطرح بوده ، این نکته غیر قابل انکار است که واکنش های متفاوتی را در میان افکار عمومی مردم ایران و همچنین افکار عمومی دنیا برانگیخته است . همچنین طرفین درگیر در پرونده فوق در مقاطع مختلف گاردهای تهاجمی شدیدی را گرفته به طوری که در این اواخر زمزمه حمله نظامی به طور جدی به گوش می رسید . لذا نباید انتظار داشت پرونده ای با این حجم در چند دور مذاکره به خوبی و خوشی برای طرفین حل و فصل شود .
2- جدی بودن این دوره از مذاکرات نیز مولفه ایست که نشان دهنده پیشرفت است . در مذاکرات پیشین بنظر می رسید طرفین به دنبال زروآزمایی بوده و مباحث جدی مطرح نبود بطوری که بعد از چند ساعت بدون هیچگونه توافقی به کار خود پایان میداد ولی انچه از سخنان نمایندگان طرفین در کنفرانس مطبوعاتی مشهود بود علاقه به ادامه مذاکره و حل نهایی این پرونده است .
3- باید توجه داشت که کشور عراق در حال حاضر ظرفیت ، ایجاد نقش آفرینی در سطح منطقه ای و بین اللملی را دارا نمی باشد . به طوری که برای همگان روشن بود که توافق نهایی در بغداد صورت نمی گیرد. چرا که دولت عراق با چا لشهای متعدد داخلی و خارجی روبروست و هنوز چشم انتظار کمک های مجامع بین اللملی می باشد
4- به نظر می رسد توافق طرفین جدای از انتخاب روسیه پوتینی جهت ادامه مذاکرات با اهمیت ترین نکته جهت ارزیابی مثبت بودن این دور از مذاکرات است .

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


مذاکرات بغداد
چهار شنبه 3 خرداد 1391 ساعت 20:5 | بازدید : 395 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

 

مانتوی قرمز رنگ خانم اشتون نشان از پیشرفت مذاکرات بغداد است . اگه یادتون باشه وقتی خانم اشتون توی مذاکرات استامبول از شال گردن استفاده کرد گفتم احتمالاً در مذاکرات بغداد روسری را بر سر خانم اشتون خواهیم دید . گرچه کاترین روسری ویا چادور بر سر نداشت ولی پوشش خانم های ایرانی را تداعی میکرد .

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9


ریاضی سیاسی
چهار شنبه 3 خرداد 1391 ساعت 12:58 | بازدید : 404 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )


امروز قراره کاترین خانم  جواب اصلی ترین سئوال امتحان ریاضی را توی بغداد بده . همون سئوال معروف 1+5 ، این سئوال به نظر ساده میاید و لی باور کنید که از نظریه نسبیت انیشتن هم اهمیتش بیشتره ، میدونید چرا ؟ چون این این کلیدی ترین سئوال ریاضی سیاسی است که به تازگی توی مهمترن کالج های دنیا تدریس می شه . حالا چرا اون بنده خدا ورقه های امتحانی را ور داشته رفته بغداد  خودش حکایتی داره که من هم ازش سر در نمی آورم ، ولی چیزی که منو یه خورده نگران کرده اینکه جواب سئوال را نمی دونم نوشتم 6 یا نوشتم 5+1=1+5  . آخه از سختی های ریاضی سیاسی این که جواب هاش خیلی شبیه و به نظر همش درست میاد . نه اینکه من ریاضیم ضعیف باشه نه   من معادلات پیچیده دیفرانسیل را توی عرض یک دقیقه حل میکنم ولی . این فقط ریاضی وقتی پای ریاضی سیاسی در میان باشه یه خورده سخت می شه و باید واحد های دپلماتیک را بیشتر پاس کنی . خلاصه دل تو دلم نیست جواب صحیح منتشر بشه بدونم چه کاره ام . قبول یا مردود و شاید هم تجدید که برم خودمو برای امتحانات شهریور آماده کنم .

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


صنوف بد قول
دو شنبه 1 خرداد 1391 ساعت 8:38 | بازدید : 470 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

برداشت اول

یادش بخیر بچه بودم ، پدر دستم را گرفت برد دکان استاد تقی خیاط با یک ژست خاصی  گفت :

-استاد اندازه این بچه را بگیر یک شلوار مشدی براش بدوز . بعد اضافه کرد خودش میاید میبرش ، کی بیاد؟
- حاجی اینشاالله روز شنبه هفته آینده آماده می شه .
به شوق پوشیدن شلوار نو ثانیه ها را ، از هفته روز هفته کسر می کردم . روز جمعه که قرار بود فرداش برم شلوار تحویل بگیرم آنقدر هیجان زده بودم که تمام روز خودم را با آن شلوار توی آیینه تصور می کردم ، حالا بماند که شب دم به دقیقه از خواب بیدار می شدم و یه نگاهی به ساعت شماته دار خونه می انداختم که مبادا خواب بمونم .
صبح زود قبل از اینکه استاد تقی کرکره دکان را بالا بده ، خبردار درب مغاز ایستاده بودم . بلاخره نفس زنان از انتهای خیابان پیداش شد . با کلا نخی که به سر داشت .
- سلام استاد تقی
- سلام پسرم صبح به این زودی اینجا چه کار داری
- آومدم شلوارم را ببرم
- کدام شلوار
- همان که هفته پیش با پدرم سفارش دادیم .
- پسر جان برو خونه بذار مغاز را آب و جارو کنم یه نفسی بکشم ، یه بسم الله بگم بعد بیا
- چشم استاد
من که برای پوشیدن شلوار دل تو دلم نبود همان حوالی ساعتی پرسه زدم ، ساعت 9 دوباره سلام کنان وارد دکان شدم
- سلام پسرم به پدرت سلام برسون بگو سرم شلوغ بوده روز سه شنبه آماده می شه .
سه شنبه دوباره رفتم ، آماده نبود، پنچشنبه ، دوشنبه هفته آینده و..... خلاصه شوق وذوق پوشیدن شلوار نو پلو خوری تو وجودم کشته شد.
برداشت دوم
یادش بخیر تلویزیون های مبلی قدیم ، وقتی می خواستی روشنش کنی بعد از فشار دادن کلید باید یه چرت حسابی می زدی تا تصویر ظاهر بشه
ساعت 10 شب بود وقت پخش سریال "مرد اول " مادرم با خوشحالی وصف ناپذیری دکمه تلویزیون مبلی که یه ور خونه را اشغال کرده بود فشار داد. هر چی صبر کردیم تصویر
" اسکندر" ظاهر نشد ، خلاصه تلویزیون مهمان طولانی مدت تعمیراتی سر کوچمون که یه مهندس خوش تیپ با یه عینک ته استکانی صاحبش بود شد .
برداشت سوم
یادش بخیر قرار بود توی دانشگاه کامپیوتر نشونمون بدن یعنی آموزش بدن . ما را به یک اتاق پر از کامپیوتر های دیزلی قدیمی بردند اتاق با آن همه کامپیوتر نه نه ... احتمالاً فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی از دستمون شاکی میشه که چرا نگفتم رایانه . بابا با آن همه رایانه که دور تا دور اتاق گذاشته بودن بی شباهت به اتاق جنگ ژنرالهای چهار ستاره نبود . استاد امر کرد اینتر را فشار دهید . کلید اینتر را زدیم سه متر از رایانه فاصله گرفتم که اگه منفجر شد ما آسیبی نبینیم . سالها گذشت، همه چیزمان شد رایانه ،کار، زندگی ، تفریح ، خرید ، اینترنت ، وبلاگ ، فیس بوک و....... بعدش یک عده آدم با کلاس این وسط یه کیف خوشگل دستشون گرفتن که پر بود از سی دی و فلش و البته یه لب تاب خوشگل وتو دل برو . واسم خودشون گذاشتن مهندس پشتیبان ، حالا خدا نکنه یه سری آدم دهاتی مثل من یه دکمه از کیبورد را اشتباه بزنه باید تاوان سنگینی بابت این اشتباه بپردازن ، هزار بار تلفن به مهندس عزیز ، صدبار اس ام اس .... آخ  دوباره رگ غیرت فرهنگستان زبان را متورم کردم ببخشید پیامک . خلاصه داغ چت کردن با دوستان توی فیس بوک ، دانلود فیلم از یوتی یوب و .... را اضافه کنید به داغ حسرت نپوشیدن شلوار نو و ندیدن سریال مرد اول .

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9


حساب رفاقت
سه شنبه 5 ارديبهشت 1391 ساعت 14:38 | بازدید : 448 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

درقاموس ما حسابداران  ارقام هر حساب در طول سال مالی نشان دهنده  معنا و مفهومی خاص است .در ترازنامه پایان سال مالی نیز در رتبه بندی خاصی قرار می گیرند.  آدمهای خاکی مثل زمین استهلاک ناپذیرند.رفاقت با آنان گرچه با ارزش ترین دارایی نامشهود ترازنامه ام است . ولی ثبتشان نمی کنم ، نه به خاطر عدم تطابق با استاندارهای حسابداری ، بلکه به خاطر اینکه در ترازنامه قلبم به گونه ای ثبت شده اند که هیچ پایان دوره ای مرا مجبور به بستن حساب آن نمی کند .

 

In addition to being our Drqamvs accountants each account has a specific meaning. But people on earth as the earth's balance sheet Napzyrnd depreciation. Friendship with them, although my balance is the most valuable intangible assets. But I do not Sbtshan, not because of lack of compliance with accounting standards, but because my heart is in the balance sheet are recorded in such a way that no end of a period that does not force me to close the account

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9


لازم است
شنبه 2 ارديبهشت 1391 ساعت 14:32 | بازدید : 473 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

لازم است ،گاهی اوقات درختی را آب بدهی ، حیوانی را نوازش کنی و غذا بدهی تا ببینی هنوز از طبیعت چبزی در وجودت هست یا نه ؟

 

Is necessary, sometimes debts water tree, animal touch and feed the debt to nature Chbzy still inside or not see

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8


لازم است
دو شنبه 28 فروردين 1391 ساعت 9:40 | بازدید : 424 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

لازم است گاهی اوقات از ساختمان اداره بیرون بیایی ، و با دقت به آن نگاه کنی ببین چقدر شبیه آرزوهای نوجوانی توست .

 

 

 

 

Sometimes it is necessary to come out of the office building, and look carefully to see what it looks like your teen dreams

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


مذاکرات استامبول
یک شنبه 27 فروردين 1391 ساعت 9:21 | بازدید : 434 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

توی روابط پیچیده دیپلماتیک ، باید به نشانه ها توجه ویژه داشت . اگه میخواهید مفسر زبردستی در روابط دیپلماتیک باشید ، الزامیست واحدهای مفصلی در علم زبان بدن را گذرانده باشید . نوع نگاه ، زاویه ایستادن ، و نوع لباس و خیلی نشانه های ریز و درشت دیگر که شاید از دید خیلی ها پنهان باشد پیام خاصی برای طرف مذاکره کننده و

مفسرین انتشار دیدارهای دیپلماتیک دارد ، همه این قصه ها را گفتم تا بگویم شال گردن خانم اشتون توی مذاکره استامبول یک قدم به جلوست . به امید خدا 3 خرداد در بغداد چادر را بر سر خانم اشتون خواهیم دید تا پازل مذاکره 1+5 کامل شود .

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


لازم است
سه شنبه 22 فروردين 1391 ساعت 8:55 | بازدید : 435 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

لازم است گاهی از مسجد ، کلیسا بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی ، ترس یا حقیقت ؟

 

 

It is sometimes the mosque, church, come out and see what you see behind the belief, fear, or reality

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


لازم است
دو شنبه 21 فروردين 1391 ساعت 19:4 | بازدید : 409 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

لازم است گاهی اوقات از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می خواهی به آن خانه برگردی یا نه ؟

 

 

 

 


Sometimes it is necessary to come out of the house and think I want to see it back home or not

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


بهار
دو شنبه 14 فروردين 1391 ساعت 10:50 | بازدید : 424 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

 

اینکه امروز سالگرد ازدواج من است قطعاً اهمیت فراوانی در تقویم شمسی برای کسی بجز من و همسرم و شاید بچه هایم نداشته باشد. ولی گاهی اوقات باید بهتر دید ،بهتر اندیشید ، و بهتر وقایع را باهم پیوند زد . تولد شناسنامه ای من در آغازین روز بهار است . آغاز زندگی مشترکم همزمان با شروع دمیدن شکوفه های بهاریست و هر دو ثمره زندگی مشترکم در بهار به من هدیه داده شده است . انگار من و بهار آشنایی دیرینه داریم .

 

 

 

 

Today is my wedding anniversary, it is certainly important in the solar calendar for anyone except maybe my wife and I and my children are not. But sometimes you see better, think better, and it will link the events together. Spring is in the early days of my birth certificate. Start at the beginning of our common life, and both fruits Bharyst blossoms blowing in the spring of our common life has given me a gift. I have my old acquaintance and the spring.

 

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


طلوع بهار
یک شنبه 28 اسفند 1390 ساعت 11:8 | بازدید : 516 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

در هر طواف زمین به دور اریکه پادشاه کواکب  365 بار ظلمت شب را به امید طلوع نور پشت سر گذاشتم ، در این شبانه های ظلمانی هیچگاه امید دمیدن اولین تشعشعات لبخند امپراطور افلاک را به فراموشی نسپردم .سیاهی موهایم به سپیدی گرایید تا باوری باشد برای دمیدن اعظم سپیده ها . و اینکه در آغازین روزهای رویش گل سرخ ، گل افشانی خورشید رویت را به شادی مینشینم

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22


سوغات آبادان
شنبه 20 اسفند 1390 ساعت 10:9 | بازدید : 6823 | نویسنده : عباس | ( نظرات )

 

این بهترین سوغاتی بود که می تونستم از آبادان براتون بیارم

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


تاکسی شکلاتی
دو شنبه 15 اسفند 1390 ساعت 13:37 | بازدید : 469 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

مقدمه:

ایمیلم را باز کردم ، ابتدا فکر کردم این هم یک از هزاران ایمیلی است که روزانه به Inbox  ایمیلم اضافه می شود . با بی حصولگی شروع به خواندن کردم ، توجه ام جلب شد . نه خیلی جذاب بود . هواسم شش دانگ متوجه مانیتور بود . به خواندن ادامه دادم ، به فکر فرو رفتم ، بغض کردم و در مقابل دیدگان همکارانم اشک ریختم . همه علت را جویا شدند ، پرینتی از مطلب گرفتم و به آنها دادم . مطلب با استقبال فوق العاده همه روبه رو شد . حیفم آمد داستان به این زیبایی که پیام عشق دوستی وافری دارد در همین سطح بماند . با توجه به تعداد بازدیدکنندگان "آسمان آگاهی " علی الرغم  قانون نانوشته ای که همگی نویسندگان این وبلاگ به آن پایبند هستند مبنی براین که همه مطالب پست شده می بایست تولید خود نویسنده باشد و به هیچ عنوان مطلبی کپی شده در وبلاگ کار نشود . ولی با کسب اجازه از نویسنده این مطلب که برای ما ناشناخته است و همچنین ارسال کننده محترم این مطلب زیبا جهت آگاهی و پیام عشق و محبتی که در این صفحات وجود دارد آن را در مقابل دیدگان شما قرار می دهم .

داریوش

امروز صبح سوار تاکسي اي شدم که قبل از سوار شدن از من خواست روي درب را بخوانم که نوشته بود با لبخند وارد شويد بعد گفت که در تاکسي صبحانه داده مي شود و اگر جلو بنشيني بايد لقمه درست کني  لذا اگر سختت است عقب بنشين

تجربه اي متفاوت و بسيار جالب بود اين راننده اسم تاکسي خود را تاکسي شکلاتي گذاشته بود و بي دريغ و کاملاً بي غل و غش و بي تکلف به مردم محبت مي کرد و در همان  چند دقيقه  تا مقصد بين خودش و مسافران يک جريان انرژي مثبت و محبتي ايجاد  کرد

در ابتدا يک شکلات به مسافران تعارف مي کرد وسپس با برگه اي  مسافراني را که براي اولين بار سوار اين تاکسي شده بودند با چگونگي کارش آشنا مي کرد سپس دو عدد دستکش يکبار مصرف به مسافر جلويي ميدادتا براي همه لقمه بگيرد ظاهراً وقت ناهار هم ناهار مي دهد

جالب است که نه تنها کرايه را مثل بقيه راننده ها مي گيرد بلکه هيچ مبلغ اضافه اي هم نمي گيرد ظاهر تاکسي و خودش و نظافت سفره وادب راننده وخلاصه همه چيز طوريست که با هر روحيه اي وارد مي شوي به او اعتماد مي کني و مثبت تر مي شوي

در هر حال جاتون خالي صبحانه اي دلپذير صرف کردم (بربري تازه با خامه عسل - البته چاي هم اختياري بود) اين تجربه زيبا  نشان داد هر انساني ميتواند در سطح خودش هدفي متعالي گذاشته و در حد خود بکوشد تا بر ديگران تاثير مثبت بگذارد .
نمیدونم تا حالا چند بار سوار تاکسی شدین و از برخورد راننده محترم، دلخور شدین، بهتون بر خورده یا شایدم حرفتون شده. ولی اگه مثل من شانستون زده و سوار تاکسـی شکلاتی شدین، که لذت خوندن این مصاحبه براتون دو چندان میشه
و این هم آقا مجتبي، صاحب تاکسی شکلاتی:

- لطفاً خودتون رو معرفی کنید.

من مجتبی میرخوند چگینی هستم و 39 سال سن دارم. ازدواج کردم و دو فرزند

به نام های الهه ناز 2 ساله و غزاله راز 7 ساله دارم. ( آخرای مصاحبه بود که

متوجه شدیم آقا مجتبی یه دو قلو هم تو راه دارن!)

- تحصیلاتتون در چه سطحیه؟

من تحصیلاتم زیر دیپلمه. به دلیل فوت پدرم و افتادن خرج خانواده رو دوش من، که پسر بزرگ خانواده بودم، نتونستم به تحصیلاتم ادامه بدم.

- تاکسی شکلاتی چه جوری به وجود اومد؟

من مغازه داشتم و لاستیک می فروختم اما ورشکست شدم و تاکسی گرفتم. هفته های اول برام خیلی سخت بود، داشتم عذاب می کشیدم. از راننده های تاکسی گرفته تا مسافرا، همه عصبی و ناراحت بودن و با موج منفی اونا منم تا شب عصبی بودم و خسته برمی گشتم خونه. تصمیم گرفتم تو دنیای کوچیک خودم متفاوت باشم. این بود که یه جعبه شکلات گذاشتم تو ماشین و هر مسافری که سوار میشد بهش تعارف می کردم. دیدم جواب میده. مسافرا اولش اخماشون تو همه اما بعد از اینکه شکلات برمی دارن و باهم صحبت می کنیم روحیشون عوض میشه. از اینجا بود که تاکسی شکلاتی به وجود اومد و من الان 12 ساله که مشغول این کارم. یه ویژگی دیگه این تاکسی هم اینه که برعکس همه ماشینا بوق نداره.

- چی شد که اسمش رو گذاشتید تاکسی شکلاتی؟

چند روزی میشد که این کارو شروع کردم که یه روز  دختر دانشجویی مسافرم شد و ازم دلیل کارم رو پرسید. منم ماجرا رو براش تعریف کردم. بعد از اینکه داستان رو شنید بهم پیشنهاد کرد که اسم این تاکسی رو بذارم تاکسی شکلاتی. گفت یه روز میاد که این اسم فقط مختص خودت میشه و همه جا این تاکسی شناخته میشه.

- هدف اصلیتون از این کار چیه؟

تنها هدف من اینه که بتونم برای چند لحظه ام شده لبخند رو به لبای مردم بیارم. دلم می خواد مردم متفاوت بودن رو یاد بگیرن. یاد بگیرن که تو هر صنفی که هستن می تونن این کار رو به نوعی انجام بدن. اینطوری هر کسی اگه بخواد باهاشون حرف بزنه و مشکلی رو در میون بذاره، بدون هیچ ترسی اینکار رو انجام بدن و حرفشون رو بزنن. من همیشه می گم اگه میم مشکلات رو برداریم میشه شکلات.

- راجع به دفترچه های شکلاتیتون برامون بگید.

همون روز وقتی اون خانم این پیشنهاد رو داد، با خودم فکر کردم چقدر خوب میشه اگه من یه دفترچه بذارم تو ماشین و از مسافرا بخوام تا نظراتشون رو برام بنویسن. هر مسافری که وارد ماشین میشد بهش شکلات تعارف می کردم و می گفتم به تاکسی شکلاتی خوش اومدید. بعد بین راه ازشون می خواستم تا هرچی دوست دارن برام بنویسن. خودمم شب که بر می گردم خونه تو یه دفترچه دیگه تمام خاطرات اون روز رو می نویسم.

- در این 11 سال چند تا دفترچه پر شده؟

تا الآن 115114 نفر برام خاطره نوشتن که نزدیک به 260 تا دفتر شده. دفترچه های خودمم  تا الان1300  تا شده.

- ما شنیدیم تو تاکسی شکلاتی، فقط شکلاتِ خالی نیست! درسته؟

بله، بعد از یکی دو ماه آبمیوه رو هم بهش اضافه کردم. البته اوایل خیلی اعتماد نمی کردن. خب حقم داشتن، نباید به همه اعتماد کرد اما میشه برای احترام برداشت و نخورد... بعد از اون صبحانه و نهارم اضافه شد.

- تا حالا تو دردسر افتادین؟ مسافری بوده که از رفتار شما بترسه؟

بله، خیلی از موارد پیش اومده. اما جالب ترینش موقعی اتفاق افتاد که تازه شروع کرده بودم به آبمیوه دادن. غروب بود و فقط یه خانم مسافرم بود. بهش شکلات رو تعارف کردن و گفتم به تاکسی شکلاتی خوش اومدید. پشت چراغ قرمز بودیم که پرسیدم: آبمیوه میل دارید؟ هنوز جمله من تموم نشده بود که اون خانم جیغ کشید و از تاکسی پیاده شد. همه هاج و واج نگاه می کردن و می پرسیدن  چی شده. سه روز بعد اتفاقی همون خانم با همسرش سوار ماشین شد. مثل همیشه پذیرایی رو شروع کردم. اونا شک داشتن که من همون راننده ام. همسر اون خانم ازم پرسید که چرا این کارو می کنم. منم براش توضیح دادم و مجلات و روزنامه هایی رو که با من مصاحبه کرده بودن رو نشون دادم. بعد ازم پرسید تا حالا مسافری داشتی که خیلی از رفتار شما ترسیده باشه؟ میشه آخریش رو برامون تعریف کنی؟ منم ماجرای اون خانم رو تعریف کردم، غافل از اینکه اون خانم همون موقع تو ماشینم بود. ازم پرسید اگه اون خانم رو ببینی می شناسیش؟! گفتم نه من خیلی به چهره مسافرام دقت نمی کنم، مخصوصاً اگه خانم باشن. گفت اون خانم الان دوباره مسافر شماست و از شما معذرت میخواد. از تعجب زدم رو ترمز! خیلی خوشحال شدم. خیلی دلم می خواست دوباره اون خانم رو ببینم و براش توضیح بدم.

- خانوادتون با این موضوع چطور برخورد کردن؟

من وقتی ازدواج کردم، سه سال بود که این کار رو شروع کرده بودم. همسرم اوایل با این کار مخالف بود. می گفت تو از حق خانوادت میزنی و میدی به بقیه. منم بهش می گفتم رزق و روزی ما دست خداست. اما قانع نمیشد. تا اینکه با هم رفتیم و سوار تاکسی های مختلف شدیم. اون روز دید که راننده ها با مسافرا چطوری رفتار می کنن. از همه راننده ها پرسیدیم که روزانه چقدر در میارن. اینطوری شد که ما یه جعبه شکلاتی درست کردیم و قرار شد من یه مبلغی رو روزانه به خونه بیارم. همسر من از اون روز به بعد نه تنها قانع شد بلکه تو این کار به من کمک می کنه. هر شب وقتی برمی گردم خونه باهم خاطرات اون روز رو می خونیم و لذت می بریم.

- شما، رو در تاکسیتون نوشتید " لطفاً با لبخند وارد شوید". میشه برامون راجع بهش توضیح بدین.

من دیدم خیلی از مسافرا با اخم و ناراحتی وارد تاکسی میشن و با شکلات و آبمیوه و اینجور چیزام اخماشون باز نمیشه. واسه همینم رو در ماشین نوشتم لطفا با لبخند وارد شوید و تا این جمله رو نخونن نمیذارم سوار بشن! بعضیا تعجب می کنن و میگن: مگه شما این مسیر رو نمیرید؟ منم میگم: چرا میرم اما اول اون جمله رو بخونید و بعد سوار بشید. از همون جاست که استارت خنده زده میشه!

- هزینه این تاکسی چقدره و چه جوری تأمین میشه؟

تقریبا روزی 20000 تومان هزینه می کنم که میشه ماهی 600000 تومان.  خیلی از مسافرا هستنکه دوست دارن تو این کار سهیم باشن. اما من همیشه می گم هزینه این تاکسی رو خدا میده. حتی اگه شما کرایه من رو میدید این خدا بوده که شما رو وسیله قرار داده تا روزی من تأمین بشه. من از مسافرام حتی یک ریال هم اضافه نمی گیرم و از هیچ کس هم توقع ندارم. حتی اگه مسافری باشه که واقعاً پول نداشته باشه من ازش کرایه نمی گیرم. 

- یکی از خاطراتتون رو تعریف کنید.

اکثر خاطرات این تاکسی شیرینه، اما الان یکی که تو ذهنم هستش رو براتون میگم. یه روز یک آقایی وقتی خواست سوار ماشین من بشه بهم گفت: من پول ندارم. من سوارش کردم و مثل همیشه پذیراییم رو شروع کردم. وقتی به مقصد رسیدیم ازش پرسیدم کجا می خواد بره و برای ادامه مسیرش بهش پول دادم. ازم قبول نمی کرد. گفت آقا من گدا نیستم. سوار یه تاکسی شخصی شدم و همه پولهام رو ازم دزدیدن، شماره حسابت رو بده تا برات پول بریزم. من گفتم اگه می خوای پول رو برگردونی، وقتی به یه آدمی برخوردی که مطمئن بودی واقعا محتاجه و کمک می خواد، این پول رو بده بهش. اون مسافر تشکر کرد و رفت. یکی از مسافرا از رفتار من خیلی تعجب کرده بود. بهم گفت آقا شما چرا این کارو می کنی؟ شما نه تنها از اون آقا پول نگرفتی و پذیرایی کردی، بلکه بهش پولم دادی! فکر نمی کنی این کار برای یه راننده تاکسی زیادیه؟ جواب دادم: خدا از یه جای دیگه می رسونه. اون آقا متقاعد نشد و معتقد بود که من دارم در حق زن و بچم ظلم می کنم. بهش گفتم همه ما رو خدا آفریده، پس خودش روزیمون رو هم فراهم می کنه. من برای خانوادم کم نمیذارم و همه امکانات رو براشون فراهم می کنم.  وقتی به دم منزلش رسیدیم.  گفت من کرایم رو نمیدم! برو از خدا بگیر. گفتم اگه پول نداری به سلامت ولی اگه پول داری و نمیدی هم تو این دنیا و هم تو اون دنیا مدیونی، چون داری حق خانواده من رو می خوری. درسته خدا روزی رسونه، اما اون تو رو وسیله قرار داده تا خرج زندگی من تأمین بشه. اشک تو چشماش جمع شد. گفت همین جا وایسا، الان برمی گردم. چند دقیقه بعد با شربت و شیرینی برگشت. یه پاکت بهم داد و گفت اینو تو خونه با خانوادت باز کن. تو این چندتا شعر زیباست که می خوان بهت هدیه کنم. وقتی به خونه برگشتم، دخترم پاکت رو باز کرد، توش 16 فقره چک پول 50000 تومانی بود و داخل پاکت نوشته بود: "این را من نداده ام، این را خدا به تو، خانواده ات و جعبه شکلاتیت هدیه داده است." شمارش رو از دفترچه پیدا کردم، بهش زنگ زدم و دلیل کارش رو پرسیدم. گفت: تو به من ثابت کردی که خدا وجود داره، پشت تلفن گریه می کرد. من همیشه خدا رو تو پول می دیدم اما تو به من نشون دادی که خدا از رگ گردن هم به ما نزدیکتره و همیشه همراه ماست... .

- بزرگترین آرزوی شما چیه؟

آرزوی قلبی من اینه که همه مردم شاد باشن و دستشون جلوی نامرد دراز نشه. دلم می خواد همه باهم مهربون باشن. همدیگر رو خواهر و برادر هم بدونن. همون طور که من وقتی خانمی سوار تاکسیم میشه اون رو خواهر خودم میدونم و از حقش دفاع می کنم و همونطور که آقایون رو برادر خودم میدونم و باید همیشه یار ویاورش باشم بهش کمک کنم. دلم می خواد همه همین حس رو نسبت به هم داشته باشن. اما بزرگترین آرزوم اینه که یه روز بتونم در سر تاسر تهران شعبه های تاکسی شکلاتی رو راه اندازی کنم. تاجایی که هیچکس دلش نخواد با ماشین شخصیش بیاد بیرون. مطمئن باشید یک روز این کار رو می کنم. چون بهش باور دارم و معتقدم انسان ها با باورهاشون زندگی می کنن.

- چندتا از جمله هایی که مسافراتون نوشتن و روی شما تأثیر گذاشته.

بزرگترین اقیانوس آرام است، آرام باش تا به بزرگی برسی.

- سخن آخر.

رحمت خداوند برای همه بندگان از آسمان می بارد، مشکل نگرفتن این رحمت، از خداوند نیست، از ماست که کاسه هایمان را برعکس گرفتیم! و همون طور که کوروش کبیر میگه:" بارا

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25


غروب آخرین روز جنگ
یک شنبه 30 بهمن 1390 ساعت 10:28 | بازدید : 526 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

ورق زدن آلبوم عکس همیشه برای من جذاب بوده ، اگه عکسها مثلامتعلق به 26 الی 27 سال پیش باشه که روی هر عکس حداقل 15 دقیقه زوم میکنم و خاطرات اون روزا را توی ذهنم  مرور می کنم . همه اتفاقاتی که در حواشی گرفتن اون عکس افتاده مثل یک فیلم پر سرعت از جلوی چشمام عبور می کنه .

این عکس مربوط به سال 1367 است ، درواقع غروب آخرین روز جنگ ، فردای اون روز نیروهای UN توی مناطق جنگی مستقر شدند . وآتش بس که منتهی به پایان جنگ شده به مرحله اجرا گذاشته شد.

فرمانده دلها کاظم هم توی عکس کنار من وایساده . همین روز با کاظم به منطقه پاسگاه زید رفتیم و کاظم با تفنگ 106 آخرین گلوله جنگ را به یاد همه اونایکه در کنار مابه زمین افتادند شلیک کرد ، بعد از جنگ خاطرات کاظم در قالب کتابی به نام آخرین شلیک منتشر شد که به همین موضوع اشاره داشت .

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22


شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 9:36 | بازدید : 549 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

همیشه رفیق پا برهنه ها باش ، چون هیچ ریگی به کفششان نیست .

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 14:31 | بازدید : 526 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

اگر کسی به تو لبخند نمی زند ، علت را در لبان بسته خود جستجو کن

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


بهترین جدایی
دو شنبه 26 دی 1390 ساعت 9:18 | بازدید : 536 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )


ساعت چهار صبح از رختخواب جدا شدم ، هوای سوزناک سحرگاهی نوید گرمایی را می داد  که زمستان سخت را به آسانی سوق می داد . دلم گواهی می داد که تاچند دقیقه دیگر شاهد افتخاری بی نظیر برای ایران باشم . وقتی مجری برنامه Goldan globe نام اصغر فرهادی و فیلم جدایی نادر از سیمین را اعلام کرد باتمام توان فریاد زدم ، طوری که همسر و بچه هایم سراسیمه از خواب پریدن ، البته وقتی شاهد این افتخار بزرگ شدند نه تنها من را سرزنش نکردند بلکه یه طورایی از من سپاسگذاری کردنند . آقای فرهادی به خاطر اینکه صبح ما ایرانیان را زیبا کردی از تو و از اندیشه ناب تو به اندازی تمام ایران سپاسگذاریم .

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


ره آورد بستان
یک شنبه 25 دی 1390 ساعت 9:11 | بازدید : 545 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

اولین بارم که  به جبهه اعزام می شدم ، توی پایگاه شهید رجایی اهواز ما رو تجهیز کردنند ، 15 سال بیشتر نداشتم ، تمام لباسهای خاکی که تنم می کردم سه و چهار سایز از من بزرگتر بود ، یک جفت پوتین کشاد بی کفیت ترکی به من دادند . از ترس اینکه مبادا پی به سن و سالم ببرند زیاد وسواس برای انتخاب سایز مناسب پوتین به کار نبردم . وارد بستان شدیم ، شهر تازه آزاد شده بود ، هراز گاهی صدای غرش توپ آرامش شهر را به هم می ریخت ، هول ولای انفجار های پی در پی و سنگینی و گشادی پوتین مانع چاپکی من می شد . اون موقع فکر می کردم که هر نیروی توی جبهه هست تحت فرماندهی واحد انجام وظیفه می کنند سراسیمه خودم را به یک مقر ارتش رساندم ، جوان دوست داشتنی جلوی چشمانم ظاهر شد ، سه تا ستاره روی دوشش حکایت از فرماندهی اون  داشت ، با اعتراض شدید  رو به او کردم گفتم : آخه این چه پوتینی که به من دادید ، اصلا نمی تونم با اون راه برم چه رسه به اینکه دنبال عراقی  بدوم ، لبخند شیرنی زد و گفت : از کجا اعزام شدی ، من که هنوز حال و روزم از انفجارهای مهیب چند دقیقه قبل که برای اولین بار شاهد اون بودم خوب نشده بود ، با لحن تندی کفتم چه فرق داره اصلاً من از ایران اعزام شدم . یه نگاهی به قد و قواری من انداخت گفت دوست عزیز اولاً اینجا که اومدی مربوط به ارتش ، شما باید برید یگان خودتون ، دوماً تو سن سالت برای پوشیدن پوتین زود ، بعد دیگه معطل نکرد و پوتین های خودشو از پاش درآورد و به من گفت ببوش  تاف آمریکایی قدرت مانورتو بالا می بره .

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22


مردهای روزگار ما
چهار شنبه 25 آبان 1390 ساعت 11:37 | بازدید : 618 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

 

 

روزی که طبل جنگ به صدا در بیاد ، مرد ها از نامردها مشخص می شه

اینا مردهای اون روزا هستن ، اونا نه تنها  از ترس جونشون به پستوها ایکه تنختوابهای آنچنانی با خوشخوابهای ماساژ دهنده دارن پناه  نبردن بلکه  جونشون کف دستشون گرفتن و شب ها رو روی سنگ و زمین سفت خوابیدن تا نشون بدن مرد هستن .

این روزا تو بوق و کرنا کردن که می خواد جنگ بشه ، آیا بازم از این مردا پیدا می شه ؟

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


ترافیک
یک شنبه 8 آبان 1390 ساعت 12:26 | بازدید : 625 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

دیگه نمی شه اسمشو ترافیک  گذاشت ،  امروز صبح یک ساعت اتومبیلم توی مسیر حتی یک متر تکون نخورد . همه اتومبیلها مثل من تک سرنشین و در مواردی نادر دو سرنشینه بود .رحم مروتم که قربونش برم مثقالی ازش نموده . خدا نکنه یه مریض بد حال توی یکی از ماشینها منتظر رسیدن به بیمارستان باشه ، باید رانند عزیز مسیرشو به سمت گورستون تغییر بده . نمی دونم چرا همه طرح ها رنگارنگی که برای کاهش ترافیک توی ادوار مختلف مطرح شده و خیلی از اونا اجرایی شده نتونسته  یه مقدار از مشگل ترافیک رو حل کنه ؟ توی این گیر ودار گفتم بهتر نیست من یه خورده مخ مو به کار بندازم و یه طرحی بدم ؟ آخه این همه مهندس ترافیک ، دکترای شهر سازی و کلی کارشناس زورشون به اژدهای هزار سر ترافیک نرسیده . بهتر من یه حرفی بزنم که همه بدونن من بلدم . آخه  من یه خورده هور هوری مذهبم ، اگه نمی دونید هور هوری مذهب چیه متونید کتاب غرب زدگی جلال رو بخونید اینطوری از ورشکسته شدن صنعت چاپ کتاب جلوگیری میشه و یه مقدار به فرهنگ کشور کمک میشه . البته شما میتونید حدس بزنید چرا همه اون طرحها با شکست مواجه شده . من یواشکی میگم بخاطر اینکه طراح همه اونا از مخ آدامی مثل من تراوش شده . ولی خدا وکیلی من می خوام  یه طرح توپ توپ به قول گفتنی تو حد تیم ملی بدم ، اگه خوب بود نوش جون مسئولین محترم . دعا اون به مسئولین عزیز بکنید . اگه خدای ناکرده مثل همه اون طرحهای چپ و راست موق نبود همه ناسزاشو به من بدین .

به نظر شما اگه دولت محترم همه وزارت خونه ها ، ادارات ، موسسات ، شرکتها دولتی و فراتراز اون شرکتهای نیمه دولتی و خصوصی که تعداد قابل توجهی پرسنل  دارن رو ملزم کنه که سرویس رفت آمد برای کارمنداشون راه بندازه چه مقدار از ماشینهای تک سرنشین به پارکینگ منازل میره ؟

اگه ادارات و موسسات یه مقدار توی هزینه ها متفرقه مثل سفر به فلان کشور به بهانه فلان پروژه صرفه جویی کنن و در عوض یه مقدار هزینه کنن تا کارمندا شون که سرمایه های انسانی اونا  هستند صبح زود بدون اعصاب خوردی سر کارشون حاضر بشن راندمان کارشون چقدر بالا میره و توی سود وزیان اون اداره چقدر تاثیر داره  ؟

اگه کارمندای عزیز حاضر بشن مبلغ ایاب وذهابی که توی فیش حقوقشون نما نما می کنه دیگه نبینن ، حتی  یه مقدار پول از خودشون به ادارهاشون بپردازن چقدر توی هزینه های ماهیانشون صرفه جویی میشه ؟

به نظر شما اگه این طرح توی کلان شهر تهران اجرا بشه چند درصد از ترافیک تهران کم میشه ؟

چه مقدار توی هزینه وقت صرفه جویی میشه ؟

چه مقدار توی مصرف سوخت صرفه جویی میشه ؟

چه قدر آلودگی کاهش پیدا می کنه ؟

چه مقدار توی هزینه خانوار صرفه جوی میشه ؟

چه مقدار هزینه روانی و خستگی های ناشی از ترافیک کاهش پیدا میکنه ؟

چه مقدار زود خوردهای بیهوده که بعضی اوقات منجر به حواداث تلخی می شه کاهش پیدا میکنه ؟

دست آخر میخوام التماستون کنم تو رو خدا به این طرح آبکی من نخندین ؟ آخه من دیدم بازار طرح آبکی زیاده گفتم من یه طرحی بدم شاید توی رزومه کاریم یه روزی دردم  بخوره .

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


خاطره ای از استاد
چهار شنبه 27 مهر 1390 ساعت 13:51 | بازدید : 534 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها...

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله ‌مان با آن كت قهوه‌اي سوخته‌اي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!

این برای چیه؟

از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند...

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین !!!

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

چه شرطی؟

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

***

استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:

به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟!!

__._,_.___

 

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


قانون واقعی کدومه
شنبه 16 مهر 1390 ساعت 9:29 | بازدید : 584 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

اگه صبح  به امید یه لقمه نون حلال بخوای اتومبیل رو از پارکینگ بیرون بیاری ببینی ، یکی از همسایه های محترم ، اتومبیل مهمونه شو جلوی اتومبیلت زده چه حالی بهت دست میده .

اگه توی ترافیک صبحگاهی  خیلی متمدنانه و قانونمند هنگام عبور از  یک معبر تنگ ، 35دقیقه  با ماشین پراید که حالا تازه از پرداخت اقساطش راحت شدی پشت سر ماشین جلویی میلیمتری حرکت کنی اون وقت ماشین های آنچنانی را ببینی که فقط با یه مقدار عبور خلاف خیلی سریع از تو سبقت می گیرن وبعد با یه لبخند معنی دار تو رو ریشخند میکنن چه حالی بهت دست میده .

اگه یه شب خسته فارغ از فعالیتهای و اتفاقات روزانه یه تلفن از صاحب خونه محترم داشته باشی ، که تو رو دعوت به واریزی مبلغ قابل توجهی به حسابش می کنه و گر نه حکم تخلیه رو خیلی زود برات پست میکنه بعد ببینی که نصف عمر کاری تو توی یه اداره سالم و پاک کار کردی  ، و حالا بعد از گذشت این همه سال نه تنها یه چهار دیواری حتی کوچک از خودت نداری  بلکه توان اجاره کردن همون خونه هم داره یواش یواش از دوربرت رخت بر میبنده و بعد یه سری از آدمارو میبینی که توی شرایط کاری تو فقط بعضی اوقات به ندای وجدانشو گوش ندادن ،  با خونه های آنچنانی یه زندگی راحتو برای زن و بچه  عزیزشون درست کردن چه حالی بهت دست می ده .

وقتی به سوپری سرکوچه میری با هزار رودربایستی و آبروداری به فروشنده عزیز میگی که فقط برای خرید چند عدد تخم مرغ 300 تومانی مراجعه کردی بعد یه آقای شیک پوش  رو می بینی که سروضع ظاهریش به اندازه دو ماه حقوق تو می ارزه . صندوق ماشین 100 میلیونیشو بالا میزنه و تا جا داره خرت وپرت توش جا میده چه حالی بهت دست میده .

وقتی که به طور اتفاقی  بایکی از اون آدمای قانون شکن پول دار خوشبخت ، خوش تیپ ، خوش ماشین ، خوش خونه ، خوش گذرون همکلام میشی راز موفقیتشو ازش می پرسی . یه نگاه متعجبانه بهت می کنه و بعد جواب میده ، البته که با همراه شدن قوانین نانوشته  جاری به اینجا رسیدم . اون موقع  تازه ازخودت می پرسی قانون واقعی کدومه ؟ 

 

 

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


خیلی وقتا
چهار شنبه 13 مهر 1390 ساعت 11:46 | بازدید : 639 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

خیلی وقتا ، می خوایم کاری رو انجام بدیم ولی نمی شه . خیلی وقتا اصلاً دوست نداریم کار بخصوصی را انجام بدیم و هزار جور راه فرار طراحی می کنیم که اون کارو انجام ندیم ، ولی شرایط یه طوری دست بدست هم می دن که اون کار توسط ما انجام بشه .

خیلی روزا اصلاً حوصله نداریم ولی همون روز حجم عظیمی از کارهای  رنگا رنگ به سمتمون هجوم می یاره خیلی وقتا آنقدر حوصله و انرژی داریم که می خوایم تمام دنیا را فتح کنیم ، ولی اون وقتا اصلاً کاری برای انجام شدن وجود نداره .

خیلی وقتا دوست داریم هر چه زودتر دنیا را ترک کنیم ، ولی بهانه ای برای مرگ وجود نداره ، خیلی وقتا ً دوست  داریم تا انتها دنیا  با زندگی رفاقت کنیم ، ولی اتفاقاً جناب ملک الموت برامون یه بیلط مستقیم می گیره و اون سفارشی به در خونمون پست می کنه .

میشه خیلی وقتا اون چیزی رو که دوست داریم انجام بدیم و چیزی را که میل داریم اتفاق بیوفته . میشه خیلی وقتا اون چیزی رو که ازش بیزاریم هرگز اتفاق نیوفته ؟

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22


حلقه های انفصال
شنبه 9 مهر 1390 ساعت 16:38 | بازدید : 637 | نویسنده : عباس | ( نظرات )

در باب آداب و فرهنگ معاشرت ایرانی جماعت، دید و بازدیدها و احوالپرسی ها و رفت و آمدها جایگاهی دیرینه و ریشه دار می باشند. از شب نشینی ها گرفته تا بازدید از حج برگشته ها و انواع سفرها و تولد اولاد و هزار و یک موضوع دیگر، بهانه ای می باشند تا خانواده های پر از مهر و محبت ایرانی دور هم جمع شوند و بگویند و بخندد و از دنیای زیبایی که خالق هستی به آنها ارزانی داشته لذت ببرند. بزرگان ما بخوبی به یاد دارند از شب نشینی هایی فانوس بدست و با اکوی زوزه های گرگ هایی گرسنه که حتی ارتفاع بلند و چندین متری دیوارهای برفی و یخی که معابر را قرق خود کرده بود نیز نتوانستند سد معبری جهت عبور گرم آنان از دل تاریخ گردند.

روستاهای ما که جولانگاهی از همدلی و صفا و صمیمیتی روز افزون و نشات گرفته از این دید و بازدیدها و احوالپرسی ها می باشند کماکان دارای نموداری صعودی بوده و نمونه خوبی از نمایش خانواده ای واحد به وسعت یک محدوده جغرافیایی خاص می باشند.

کم کم با افزایش نسل بشر و افزایش دلمشغولی ها و انواع و اقسام گرفتاری ها و با ورود آرام و نرم نرمک انواع متنوع تکنولوژی ها مخصوصاً اختراع آقای گراهام بل و افزایش بسیار سریع و غیر قابل پیش بینی علوم مختلف و افزایش راحتی بیشتر، کاهش سراغ هم رفتن و احوالی از هم گرفتن و دید و بازدیدها و تزریق تنبلی جزء اولین دستاوردهای این پیشرفت های بسیار لوکس و زیبا بود.

ایرانی که برای دیدن و احوالپرسی پدر و مادر خود حاضر بود با اسب و شتر و قاطر و انواع و اقسام راهزنان و سر گردنه بگیرها و جاده های آنچنانی، فرسنگ ها راه را با مشقت فراوان طی نماید تا بر دستانشان بوسه ای زند و مجدداً همین مسیر پر فراز و نشیب را برای رسیدن به خانه و کاشانه خود برگردد، با آمدن اختراع آقای گراهام بل و با یک درجه تنزل، دیدارهای فیزیکی خود را متاسفانه به حضورهایی شنیداری تبدیل نمود. که محرومیت از مصافحه و دیدن پدر و مادری که نگاه کردن به چهره آنها دارای ثواب می باشد را در پی داشت.

و اسب وحشی بظاهر پیشرفت های فن آوری های جدید، بی مهابا و به تاخت در حال حرکت به سوی آینده ای جدید بود همراه با لگدکوب و حذف کردن بسیاری از سنن و آداب و رسوم گذشته.

با به میدان آمدن وسایل ارتباط جمعی جدید، حریفی بی رقیب بنام تلفن همراه، بد جوری ترکتازی می نماید. اگر تا دیروز توسط تلفن موفق به شنیدن صدای دلبندان خود می شدیم، اینک و با چندین درجه تنزل، و با ارسال پیامک حتی موفق به شنیدن صدای ایشان نیز نمی گردیم.

آیا اینچنین احوالپرسی و سراغی از هم گرفتن با فرهنگ و مذهب ما سنخیتی دارد؟

آیا سرعتی سرسام آور در تولید و راه اندازی وسایل ارتباط جمعی اینچنینی تعریفی از پیشرفت می باشد؟

آیا ما در حال کم کردن فاصله هایم یا زیاد کردن آنها ؟

آیا ...

عباس  

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 56
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


سفیر
چهار شنبه 6 مهر 1390 ساعت 14:22 | بازدید : 904 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

روز كه گذشت سالروز شكستن محاصر آبادان بود . هر چه سعي كردم كه خيلي جدي مطلبي در اين مورد پست كنم ، قلمم ياري نكرد ، بي خيالش شدم ، توي مسير برگشت به خانه قسمتي از ذهنم معطوف به رانندگي و ترافيك عصرگاهي بود و قسمتي ديگر كلاً درگير آبادان بود . آخر از وقتي كه جنگ شروع شد ، خواسته و ناخواسته ما درگير مسائل جنگ شديم يكي از مهمترين آنها به واسطه نزديكي محل زندگي مان  با خوزستان آمدن برو بچه هاي خوزستان به زادگاه مان  بود . توي اين گيرو دار نقش بچه هاي آبادان از همه پر رنگ تر بود . اين بود كه ما با آنها دم خور شديم . حالا بماند كه پدر بزرگ مان  كارمند پالايشگاه آبادان بود و به واسطه چند سال زندگي مادرمان توي آبادان خود مان را زوركي به آبادانيها چسبونده بوديم . البته كه تيم مورد علاقم صنعت نفت آبادانه ، اصلاً ولش كن ، خيلي حاشيه رفتم ، بابا من عاشق آبادانم ، آباداني نيستم ، ولي اگه نگاههاي معني دار خانواده نباشه ، هر سال تعطيلات نوروز ميروم جنوب غربي ترن نقطه ايران ،همانجا كه بهمنشير داره و توي آن يك عالمه كوسه هست كه وقتي سرهاشون را از آب بيرون مي آورند  ، يك عينك ريبن به چشماشون زدن كه موج شناورها  آنها را اذيت نكنه . همانجا كه به تازگي يك سفير فرستادن سرزمين ژرمنها تا با رئيس باشگاه بايرمونخ وارد مذاكره بشود . جهت آموزش و ياد دادن فوتبال ناب آباداني كه حالا ديگر توي برزيل اين سبك فوتبال جا افتاده است . از خبرهاي واصله معلوم شده كه بايرمونيخ قرار است با تمام ستاره هايش وقتي هوا يك خورده ديگر خنك شد . جهت آموزش و يك اردوي يك ماهه وارد فرودگاه آبادان بشود . ماموريت بعدي كا حميد تاسيس انجمن لاف زنهاي آباداني مقيم آلمان است . كه اين مهم نيز با موفقيت انجام شد.  سفير لاف زنمان  رفته تا ژرمنهاي نژاد پرست را  كه حالا دوباره صليب شكسته را پيشوني خودشان قراردادنند و دوباره مي خواهند دنيا رو فتح كنند غافل گير كند . به گمانم همين امروز از آلمان برگشته ، اگه همين حالا فركانس تلويزيون را عوض كني و آن را روي شبكه زد دي - اف آلمان تنظيم كني متوجه ميشوي كه ژرمن هاي مو طلايي آديداس ها را از پاهايشان درآوردن و به جاي آن  دمپايي آبري انگشتي به پا كردن . و جلوي رايزن فرهنگي آبادان صف كشيدن تا از ثبت نام عينك ريبن جا نمانند . حالا حسابش را  بكنيد ميليونها يورو به واسطه صادرات عينك ريبن و فروش شعبه هاي سمبوسه و فلافل راهي بانكهاي آبادان مي شود و اقتصاد شكوفاي آن خطه شكوفاتر مي شود . اينجوري ديگر نماينده شهر توي مجلس خودش را به زحمت نمي اندازد و هي دم به دقيقه  حنجره اش را  پاره نمي كند كه  بابا جنگ شهر را ويران كرده يك خورده  بودجه بيشتري براي باز سازي بدهين . اصلاً بعد از اينكه يك مقدار از آن پول ها را خرج ساختن يك تسويه خانه مدرن كردن تا كل آب بهمنشير قابل آشاميدن باشد و از شر اين آب كه توي تابستان حال آدم را به هم ميزند خلاص بشوند. و مشكل صادرات آب به كشور دوست و برادر كويت حل شود ،  مابقي را حواله ميكند بانك هاي تهران تا خرج ساخت اتوبانهاي دوطبقه بشود . بابا ايول حميد عجب سفيري بودي . با يك تير هزار نشانه را زدي كه من فقط چند تاي آنها را به خاطر اينكه ريا نشود گفتم .

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


روزای دیگه
چهار شنبه 30 شهريور 1390 ساعت 17:29 | بازدید : 681 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

گاهي اوقات فكرمي كني توي لوكيشني كه قرار داري بدترين حالت ممكنه و از اين بدتر نميشه . مثلاً وقتي كه مدت دو سال اجباري ( سربازي ) را طي ميكني ، هر شب يواشكي به دور از چشم همقطارات روي ديوار آسايشگاه چوب خط مي كشي و حواست شش دونگ به تقويمه ، همش خدا خدا ميكني تا اين دو سال لعنتي هر چه زودتر تموم بشه ، وقتي كه چند سالي از آن روزاي سخت ميگذره دلت واسه اون روزا  تنگ ميشه و هي دنبال رفقاي سربازيت ميگردي . يا وقتي كه توي گوشه يه اتاق  نه متري با  چندتاي ديگه درس ميخوني اولش احساس خوبي داري ولي اون سال آخر هي خداي خدا ميكني كه زودتر درسارو پاس كني و از گوشه خوابگاه نجات پيدا كني . ولي بعد از اينكه از دانشگاه بيرون اومدي  تازه  مشكلاتت هزار برابر ميشه . دلت براي گوشه دنج خوابگاه تنگ ميشه . و هر وقت خونه واده محترم صداي اعتراضشون دراومد ، كه بابا توي خونه پوسيديم  اونا رو سوار ميكني يك راست ميري دور و بر  دانشگاه ، هي با حسرت و دلتنگي به ساخته موناي  خوابگاه نگاه ميكني . و يا خيلي چيزاي ديگه ، راستي چرا خيلي دوره ها چند سال بعد از تموم شدنشون شيرين و زيبا ميشن ؟ چرا ما همون لحظه حتي توي سخت ترين حالت شاد نيستم و اين شادي را به چند ساله ديگه موكول ميكنيم ؟

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


امپراطوري من
سه شنبه 29 شهريور 1390 ساعت 8:34 | بازدید : 831 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

اصلاً نمي خواستم مطلبي  پست كنم . يك مدت بود كه نمي توانستم عكسي را در وبلاگ آپلود كنم . امروز صبح بعد از مدتها آزمايش كردم و اين عكس را كه فكر كنم ديوان مدائن و يا طاق كسري است . به طور تصادفي انتخاب كردم . بعد نظرم را جلب كرد . گفتم چيزي جهت شرح عكس فوق بنويسم . اطلاعاتم در مورد آن محدود بود . در حد اينكه مدائن پايتخت امپراطوري ساسانيان بوده ،ساسانيان به نيمي از دنياي آن روز حكومت مي كردند . اينكه طاق كسري يكي از كاخهاي شاهان ساساني بوده . اينكه در حال حاضر اين عمارت در محدوده جغرافيايي كشور عراق امروزي است كه زماني بخشي از ايران بوده . اينكه فرش بهارستان كه جناب عمر آن را تكه تكه كرده و هر تكه اي را به مجاهدي داده در تالار اين قصر بوده . اينكه خيلي از جنگهاي ايران با امپراطوري رم در چند كليومتري اين كاخ بوده ، اينكه حادثه تاريخي كربلا همين نزديكها بوده .اينكه اين كاخ بعد از فتح ايران بدست مسلمانان ضرب المثل بيان عبرت مي شود . و راستش رابخواهيد همين اينكه آخر قدري حواسم را معطوف كرد . نگاهم را عميق تر كردم . از ابزارهاي لازم جهت بهتر ديدن عكس فوق استفاده كردم . با خود تصور كردم دوران شكوه و جلال اين عمارت را زماني كه شاهنشاه بزرگ ايراني با ريشهاي فرفري وبه روي تختي كه شكوه جلال آن هر بازديد كننده اي را تا مدتها انگشت به دهان ميكرد . خسرو پرويز را كه خوابهاي فراواني  براي شيرين ديده بود . و باز خسرو پرويز را كه با غرور فراوان و با تحقيري مثال زدني سفير عرب زبان امپراطوري نو پاي اسلام را راند .ازآن همه شكوه جلال چيزي به جزء ويراني باقي نماده است . راستي خانه اي كه ما براي تهيه آن دست به هر كاري مي زنيم به نيمي از يكي از اطاقهاي اين تالار مي شود . محدوده قلمرور امپراطوري ما چه اندازه است ؟ آيا نيمي از دنيا امروز را در بر مي گيرد؟

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


اگه روزی .....
چهار شنبه 23 شهريور 1390 ساعت 9:13 | بازدید : 567 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

اگه روزي احساس كردي، دنيا روي سرت خراب شده و يا دنيا با تمام جنگولك بازيش  به انتها رسيده ، هيچ چيز سرجاش نيست ، پول نداري ، قرارداد اجاره منزل تموم شده ، يه پول گنده بايد تهيه كني تا صاحبخانه محترم كه آدم بسيار نازنيني دست از سرت ، كه حالاديگه تك تك ، تار مويي توش پيدا ميشه برداره ، اقساط چندين بانك كه با يك  مقدار كلاه برداري يك مقدار التماس اخذ كردي عقب افتاده ، تماسهاي تلفني ضامنهاي بخت برگشته  كه با كنايه هاي نيش دارشون امان از ايمونت برده   و هزار و يك جور فيش آب و برق و تلفن از نوع ثابت و همراش به اضافه صورتحساب هفت رقمي گاز ، كه حالا ديگه به تو فرمان ميده كه شب هاي زمستون بايد مثل بيد بلرزي و حتي يك ساعت شومينه را روشن نكني ، روي پيشخون بانكها معطل چند عدد چك پول پنجاه هزار تومني است ، كه حالا حكم هزار تومني سالهاي نه چندان دور را داره . با اينكه دولت محترم لطف كرده و يارانه نقدي رو به حسابهاي خالي از صفر ريخته . ولي قبل از اينكه صرف پرداخت اينگونه هزينه ها بشه جهت خريد چند كليو گوشت يخ زده برزيلي شده تا سفره هاي شام يه خورده رنگي كنه . اگه اعضاي متحرم خونه و سپه سالار عزيز آشپزخونه هر شب روي اعصابت تمرين نظام جمع كردن اون موقع است كه بايد  به سومالي فكر كني ، نه به گرسنه هاش ، بلكه به دزدان درياييش كه چندين ماه تو را در بدترين دخمه هاي هتل گونه اش زنداني كردنند .  

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


رفتارهاي شرم
سه شنبه 22 شهريور 1390 ساعت 16:22 | بازدید : 772 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

تا حالا براتون اتفاق افتاده يه كاري كنين بعد از مدتي از كرده خودتون پشيمون بشين و از ته دل آرزو ميكردين كه اي كاش اون روز اين كارو نمي كردين  و يا اين حرفو نمي زدين . آدما ايي مثل من گاهي اوقات رفتارهايي از خودشون بروز ميدن كه اگه خداي ناكرده ، روم به ديوار ، گوش شيطون كر چششاش كور ، بعد از هزاران سال يه مقدار عقلشون رشد كرد ، از كردار شون شرمنده مي شن و توي خلوت خودشون وقتي بهش فكر مي كنن سرشون پايين مي ندازن ، راستي اگه يه روزي ما به خاطر رفتارهاي ناهنجارمون بخوايم سرمونو توي شكم مون كنيم ، روزي چند هزار بار بايد اين كارو تكرار كنيم ؟

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


انسانها نمرده اند
سه شنبه 23 فروردين 1390 ساعت 10:5 | بازدید : 781 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

لطافت هواي فروردين وادارم كرد ، به ياد روزگاران جواني ، البته  روزگاران جوانتر از امروز  ، خود را به دامن طبيعت برسانم ، همراه پسران و همسفرم هميشگيم راهي جنگل هاي شيان شدیم ، ماشين را پارك كرده به سمت ارتفاعات جنگل به راه افتاديم  ، نم نم باران شروع به باريدن كرد ، مسير حركت تا قله تبه شيان بسار سحر انگيز و دلربا شده بود ، صداي پرندگان همراه صداي پيچيدن باد در لابه لاي درختان ، با باريدن نم نم باران طراوت و تازه گي بهار را چندين برابر كرده بود . پسران سرمست از بازيگوشي هاي كودكانه پيشاپيش ما با  لجبازيهاي گاه به گاه و قهرهاي و آشتي هاي زود به زود ، خاطرات  روزهاي بچگيمون را زنده ميكرد. شدت باران هر لحظه بيشتر و بيشتر ميشد . چتري را كه  طبق عادت هميشگي همراه داشتم باز كرده و سكان هدايت آن را به سپه سالار سپردم ،  پسران را  وادار به تمكين و دعوت به آمدن به زير چتر خانواده كردم . حالا ديگر شدت باران به حدي شده بود كه در كمتر از يك دقيقه كاملاً خيس شده بودم . دوست نداشتم كه برگردم . زندگي و كار در شهر پر از دردسري مثل تهران كمتر همچين فرصتي فراهم مي کرد كه قدري به فكر حال هواي خودم باشم .  پس ادامه دادم ، خيالم از طرف بچه ها راحت بود كه زير چتر خانواده آسيبي نمي بينند ، بچه كه بودم تشويقم مي كردند كه زير باران بهار راه بروم ، به اصطلاع مي گفتند كه باران بهار آدم را جوان ميكند . مثل اينكه راست مي گفتند . اخه چنان چابك زير سيلي از باران به طرف بالاي تپه پيش ميرفتم كه آنگاري چهارده و پانزده ساله هستم . آن بالا كه رسيدم شدت باران چند برابر شد . جماعتي كه زير اندازهاي خود را پهن كرده بودنند  . همگي بساط شان را جمع كرده راهي پايين جنگل شدند. ما هم بعد از گشتي مختصر راه برگشت را پيش گرفتيم . اتومبيلي جلوي پايم ايستاد ، سپاسگزاري كرده و گفتم ميخواهم پياده زير باران قدم زنان بروم ، شك نداشتم زير لب ديوانه خطابم كرد . دومين اتومبيل ، سومين ، و همينطور هر اتومبيلي كه از كنارمان رد ميشد ما را دعوت به سوار شدن ميكرد و ما همچنان با سپاسي امتناع ميكرديم . به ياد شب هايي مي افتادم كه به دليل شرايط كاري مجبور بودم دير وقت به منزل برگردم و گاهاً پيش مي آمد كه وقت هاي زيادي را منتظر ماشين كنار خيابان  و بزرگراه  مي ایستادم ، با چشماني ملتمس به رانندگان خيره ميشدم و با زبان بي زباني التماسشان مي كردم كه تا مسيري ، راه من را كوتاه كنند. ولي  دريغ ....! در نهايت غرغركنان  پياده به راه مي افتادم ، با تاسف كه چرا اينقدر با هم نامهربان شده ايم ، چرا انسانها گم شده اند ، چرا گورستان انسانيت پر از گورهاي بي نام نشان شده . در همين افكار بودم كه به اتومبيلم رسيدم ، حالا شك نداشتم هنوز انسانها نمرده اند . هنوز مهرباني در لابه لاي زندگي پر از زرق و برق امروز مي جنبد و گاه به گاهي خود نمايي مي كند . هنوز گورستان انسانيت براي پر شدن زمان زيادي را طلب مي كند .

 

داريوش 

 

 

 

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19


آخرین روز
دو شنبه 1 فروردين 1390 ساعت 1:14 | بازدید : 818 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

 آخرین لحظات دهه هشتاد  است . تازه به یادم افتاد که به رسم مطبوعات نویسان یک مطلبی به عنوان حسن ختام سال 1389 و یا به عبارتی دهه هشتاد شمسی بنویسم ، گرچه بضاعت ما در حد سال نامه و یا ویژه نامه نوروزی روزنامه ها و مجلات نیست ولی بهتر دانستم  که در این لحظات که همه پای سفره تکراری هفت سین نشستن و زیر لب و یا توی ذهن و افکارشان آرزوهای زیادی برای سال آینده  طلب می کنند . یه چیزی بنویسم . البته این موضوع اعتراض سپه سالار آشبزخانه را در بر دارد و من هم ادای آدم هایی که عاشق کارشان هستند را در می اورم . گرچه همه ساله از اوایل اسفند حال هوایم  عوض میشود و  وارد فصل زیبای و دوست داشتنی که آن را بهتر از همه فصل ها دوست دارم نزدیک میشوم . باید اعتراف کنم که دوست دارم همه روزهای سال بهار باشد . اصلا باید بگویم  اول بهار بعد هم بهار اگر فرصتی باقی ماند تابستان ولی پاییز اصلاً نه و شاید یک مقداری از روی ناچاری زمستان . باید امیدوار بود که به زودی روان شناسی فصل ها مثل روان شناسی رنگ ها انواع اقسام طلع بینی های چینی و هندی و .....هم باب شود شاید روحیات بند برای خوانندگان عزیز بهتر روشن بشه .که مثلاً ایشان یعنی خود بنده به واسطه اینکه عاشق اعتدال بهاری است پس انسان معتدلی است . ویا چون ازپاییز بی زار است پس از خواب و یا این جور چیزها بی زار است و سردی زمستان نشان دهنده این است که سردی روابط  به روی شخصیت ایشان تاثیر منفی می گذارد .امیدوارم که هر چه سریعتر این قسم روان شناسی هم بابت شود و یا اگر هست ما را در جریان آن قرار دهند . د ر هر حال امیدوارم که دهه نود  ده سال شادی ، آگاهی  و تعالی برای همه انسان های ساکن در کره خاکی زمین باشد . تاسال هزار و سیصد و نود بدرود .

داریوش

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19


صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
آخرین مطالب
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آسمان آگاهي و آدرس aflak.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 233
:: کل نظرات : 97

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز :
:: باردید دیروز :
:: بازدید هفته :
:: بازدید ماه :
:: بازدید سال :
:: بازدید کلی :